روزی گذشت خ.ری از گذرگهی |
| فریاد عرعربر سر هر کوی و بام خاست |
پرسید زان میانه یکی کودک یتیم |
| کاین سیاهی چیست که بر پالان خر |
آن ساندیسی جواب داد چه دانیم ما که چیست |
| پیداست آنقدر که پالانیست گرانبهاست |
نزدیک رفت پیرزنی کوژپشت و گفت |
| این اشک دیدهی من و خون دل شماست |
ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است |
| این خ.ر سالهاست که با گله آشناست |
آن پارسا که ده خرد و ملک، رهزن است |
| آن خ.ر که مال رعیت خورد گداست |
بر قطرهی سرشک یتیمان نظاره کن |
| تا بنگری که روشنی گوهر از کجاست |
پروین، به کجروان سخن از راستی چه سود |
| کو آنچنان کسی که نرنجد ز حرف راست |
فریاد عرعر بر خواست |